رزمندگان شمال/ دیار علویان صفحه ای از تاریخ ازیاد نرفتی این کشور است که دلاورمردانش از همین روستاها و شالیزارها و کوچه پس کوچه های شهرهای دور نزدیک بخشی ازتاریخ عظیم وتمام نشدنی دفاع هشت ساله ی این کشور امام زمان را رقم زده اند،جوانان ،نوجوانان و پیرمردانی که تاریخ ،حسرت صلابت واخلاص شان را می خورد و تکرارشان بعید به نظر می رسد،در ادامه ذکر وصیت و زندگی نامه بسیجی شهید قاسم علیزاده به مناسبت چهاردهم آذرماه ،سالروز عروجش تقدیم مخاطبان گرامی می شود.
سرآغاز تا پرواز
شهید قاسم علیزاده در فروردین ماه سال 1346 در روستای انگرود دیده به جهان گشود .دوران کودکی ونوجوانی را در کنار پدر ومادر بزرگوار در شهر آمل سپری کرد .در آغاز سنین نوجوانی علاوه بر تحصیل به حرفه دوزندگی اتومبیل مشغول شد برای خانواده احترام زیادی قائل بود و از همان نوجوانی نماز اول وقتش ترک نمی شد.
وقتی شیپور جنگ به صدا درامد ، شهید علیزاده بی درنگ ، به جبهه شتافت و به مدت 3 سال و6 ماه بعنوان بسیجی در مناطقی چون جزیره مجنون ،شلمچه وکردستان حضور فعال داشت.
مادرش نقل می کند : در ایامی که قاسم جبهه بود شبی در خواب دیدم "قاسم از جبهه تماس گرفته ومی خواهد با من صحبت کند که قبل از اینکه گوشی تلفن را بردارم تلفن قطع می شود" با نگرانی از خواب بیدار می شوم و... بعد از چند روز خبر شهادت او را برایم آوردند.
شهید قاسم علیزاده بعد از رشادتهای فراوان در جبهه ، هنگام ظهر وضو گرفته بود تا ادای نماز کند که با پاتک دشمن مواجهه می شوند و وضویش با خون رنگین میشود و نماز عشق را در محراب آسمانها ادا می کند .
برادرش ! شهید حسن علیزاده در حادثه 6 بهمن 1360 شهر آمل به درجه رفیع شهادت نائل آمد ، این دو برادر با هم رفیق وصمیمی بودند وهمیشه برای هم دعا می کردند ، شهید قاسم علیزاده در زمان حیات خویش وصیت کرده بود که اگر به شهادت رسید او را کنار برادردر امامزاده ابراهیم آمل به خاک بسپارند وگویا تقدیر نیز ایننین رقم خورده بود که تا زمان شهادت قاسم کنار قبر برادر خالی بماند واین دو در کنار هم به آرامش ابدی برسند.
فرازی از وصیت شهید
چه می شد امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم ؟
خدایا ! می دانی که چه می کشیم . پنداری که چون شمع ذوب می شویم . ما از مردن نمی هراسیم , اما می ترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند و اگر بسوزیم هم که روشنایی می رود ; جای خود را به شب می سپارد . پس چه باید کرد؟از یک سو باید بمانیم , تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند . هم باید امروز شهید شویم . تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود . عجب دردی ! چه می شد امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم ؟
آری ! همه ی یاران سوی مرگ رفتند , در حالی که نگران فردا بودند .
خدایا !
بارالها !
معبودا !
معشوقا !
مولایم !
من ضعیف و ناتوان دوستت دارم ،اگردشمن چشم هایم را در اوج دردش از حلقه در بستان در آورد , و دست هایم را در تنگه ی چزابه قطع کند , پاهایم ر ادر خونین شهر از بدن جدا سازد و قلبم را در سوسنگرود آماج رگبارهایش کند و سرم را در شلمچه از تن جدا نماید تا در کمال فشار و آزار , دشمنان مکتبم ببینند که گرچه چشم ها و دست ها و پاها و قلب و سینه و سرم راازمن گرفته اند , اما یک چیز را نتوانسته اند بگیرند و آن ایمان و هدفم است که عشق به الله و معشوقم و به جهان مطلق هستی و عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است .
روحمان با یادش شاد با ذکر صلوات
گزارش از :سیدهاشم موسوی نژاد
----------------------------------------------
1 – خدایا ! می دانی که چه می کشیم . پنداری که چون شمع ذوب می شویم . ما از مردن نمی هراسیم , اما می ترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند و اگر بسوزیم هم که روشنایی می رود ; جای خود را به شب می سپارد . پس چه باید کرد؟از یک سو باید بمانیم , تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آِنده بماند . هم باید امروز شهید شویم . تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود . عجب دردی ! چه می شد امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم ؟
آری ! همه ی یاران سوی مرگ رفتند , در حالی که نگران فردا بودند .
2 – خدایا ! بارالها ! معبودا ! معشوقا ! مولایم ! من ضعیف و ناتوان دوستت دارم چشم هایم را دشمن در اوج دردش از حلقه در بستان در آورد , و دست هایم را در تنگه ی چزابه قطع کند , پاهایم ر ادر خونین شهر از بدن جدا سازد و قلبم را در سوسنگرود آماج رگبارهایش کند و سرم را در شلمچه از تن جدا نماید تا در کمال فشار و آزار , دشمنان مکتبم ببینند که گرچه چشم ها و دست ها و پاها و قلب و سینه و سرم راازمن گرفته اند , اما یک چیز را نتوانسته اند بگیرند و آن ایمان و هدفم است که عشق به الله و معشوقم و به جهان مطلق هستی و عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است .